نویسنده: ژولیت پیگوت
مترجم: باجلان فرّخی



 

در افسانه های ژاپنی گورکن غالباً موجودی است آزارگر و گاه به گونه ای به یاری انسان ها می شتابد. می گویند گورکنی موسوم به دانکورو (1) در غاری و در جوار قلعه ای اقامت داشت. قلعه در نبرد انسان و حیوانات ویران شد و دانکورو ظروف و کاسه کوزه های قلعه را به غار خود منتقل کرد. دانکورو از آن پس ظروف موریناز مردمان را برای برپا کردن جشن و میهمانی به آنان امانت می داد و بدان شرط که ظروف را بی کم و کاست بازگردانند از آنان مزدی نمی گرفت. چنین بود تا روزی کسی که چندین ظرف از دانکورو به امانت گرفته بود ظروف را باز نگردانید و دانکورو از آن پس از امانت دادن ظرف به دیگران خودداری کرد. می گویند دانکورو مزارع و باغات بسیاری از مردمان آن ناحیه را ویران کرد و پس از افروختن آتشی عظیم در مدخل غار خویش ناپدید شد و کسی او را ندید.
ریچارد . م . درسون (2) در افسانه ها و روایات مردمی ژاپن (3) از کاپائی سخن می گوید که رفتاری همانند رفتار دانکورو داشت: کاپائی که در تالابی می زیست به اسبی حمله آورد و با گرفتن افسار اسب او را به جانب تالاب کشانید. اسب در تلاش برای رهایی آب را بر سر کاپا پاشید و کاپای ناتوان و آویخته به افسار را با خود به اصطبل برد. صاحب اسب خشمگین شد و کاپا وعده داد از آن پس ظروف مورد نیاز جشن های او را فراهم سازد. از آن پس هر وقت صاحب اسب جشن یا ضیافتی بر پا می ساخت کاپا بی آن که دیده شود شب قبل از جشن ظروف مورد نیاز را در حیاط اصطبل می نهاد. چنین بود تا کسی چند ظرف را دزدید و پس از آن کاپا ظرفی به امانت نداد.

گورکن و خرگوش

رابرت ج. آدامز (4) مترجم کتاب کئیگوسکی (5)، افسانه های فولکلور ژاپن، در زیر نویس افسانه کاچی کاچی کوهستان از وجود هشتاد روایت از این افسانه در ژاپن سخن می گوید. در این افسانه سه مطلب مورد توجه قرار گرفته است: آزارگری گورکن، توانایی انسان در ورود به قلمرو حیوانات و گفتگو با آنان و دیگر ریختی و به هیأت دیگر درآمدن حیوانات. می گویند مردی گورکنی آزارگر را اسیر و او را به بند کشید و از زن خود خواست که از او سوپی لذیذ درست کند. گورکن در غیاب مرد به زن وعده داد اگر او را آزاد کند از آن پس او را در کار آشپزی کمک کند. زن بند از پای گورکن گشود و گورکن زن را کشت و با پوشیدن لباس او به هیأت زن درآمد و از گوشت او سوپی لذیذ درست کرد. گورکن سوپ را بر سفره نهاد و مرد با لذت تمام سوپ را خورد و هم در آن دم گورکن به هیأت اصلی خود درآمد. گورکن مرد غمگین و پریشانی را که زن خود را خورده بود به تمسخر گرفت و از آن خانه گریخت.
خرگوشی که از دیرباز دوست زن و مرد بود با شنیدن ماجرا بر آن شد که از گورکن انتقام بگیرد. خرگوش گورکن را دنبال و او را در حالی که هیزم بر کول از کوه بالا می رفت پیدا نمود. خرگوش در گوشه ای پنهان و آتش در هیزم نهاد. گورکن با شنیدن صدای سوختن هیزم تصور کرد این صدا از پرنده کاچی کاچی است؛ ( پرنده ای بدین نام وجود ندارد و کاچی کاچی واژه ای آوایی است برای بیان صدای تیک تیک و ترق ترق). گورکن به سختی سوخت و خرگوش با تمسخر کردن او مرهمی سوزناک درست کرد و زخم او را مرهم نهاد. بدان سان که دیدیم خرگوش سپید ئوکی نیز برای انجام مقصود به نیرنگ روی آورد اما نیرنگ او برای گرفتن انتقام نبود. اما خرگوش این افسانه هنوز به راه های دیگری برای گرفتن انتقام می اندیشید. خرگوش به هیأتی دیگر درآمد و گورکن را تا زورقی گلی که مأوای او بود دنبال کرد. خرگوش گورکن را برای درمان زخم سوختگی به خوردن گوشت ماهی تشویق کرد و گورکن با زورق گلی عازم ماهیگیری شد. خرگوش گورکن را با زورقی دیگر دنبال کرد. زورق گلی گورکن در رود از هم وارفت و خرگوش با پارو او را کشت و جسد گورکن بر رود شناور شد.

گربه های آزارگر

نزد مردم ژاپن و در افسانه ها گاهی گربه ها همانند گورکن آزارگر و رفتاری جاودیی دارند. می گویند صیادی جوان هر روز به شکار می رفت و تنها ده تیر در ترکش می نهاد و پس از شکار – صید به خانه بازمی گشت. آن روز وقتی شکارچی جوان از خانه بیرون می رفت مادرش از او تمنا کرد یا در خانه بماند یا آن روز به جای ده تیر یازده تیر با خود بردارد و پسر اطاعت کرد. پسر به صید رفت و تمام روز شکاری نیافت و شب فرا رسید. جوان همانند بسیاری از ژاپنی ها که تماشای ماه را دوست می دارند و گاه ضیافت تماشای ماه برپا می کنند ماه را به تماشا نشست. ماه به سینه آسمان رسیده بود که صیاد جوان ناگاه ماهی دیگر را دید که به آسمان برمی خاست. صیاد وحشت زده و با آگاهی از آن که ماه دوم هیولایی جادویی است بی درنگ کمان راست کرد و تیرهای خود را یکی پس از دیگری به سوی دومین ماه رها کرد. ده تیری که از کمان رها شد بی اثر بود اما با رها شدن یازدهمین تیر از چله کمان زوزه وحشتناکی در دشت پیچید و صدای افتادن و شکستن چیزی عظیم همه جا را تکان داد. صیاد شجاع به جایی که صدای سقوط را شنیده بود شتافت و گربه ای عظیم را دید که یازده تیر در دل او فرو رفته بود. جوان به آسمان نگریست و ماه را دید که آرام و دلپذیر همچنان می تابید و از ماه دوم اثری نبود. صیاد جوان به خانه بازگشت و ماجرای آن روز را برای مادر که در انتظار او بود تعریف کرد. مادر گفت آن روز صبح گربه ای را دیده است که تیرهای ترکش را شماره و طلسم می کرد و هم بدان دلیل بود که تمنا کرد آن روز به جای ده تیر یازده تیر با خود بردارد. گربه با یازدهمین تیر بود که از پا درآمد.
می گویند روزگاری دهقانان روستایی اسیر آزار انبوهی از گربه های خبیث و هر سال دختری از دختران روستا را به جنگل می بردند و به گربه های خبیث قربانی می دادند. ماجرا چنین بود تا جنگجویی از حوالی آن روستا گذشت و با شنیدن این ماجرا به یاری دهقانان شتافت. جنگجو پس از شنیدن ماجرا از دهقانان خواست که این مهم را به او واگذارند و از دختر منتخب پاسداری کنند. آن شب جنگجو به خواب دید که طلسم تسلط گربه های خبیث را موجودی به نام سچی پئی تارو (6) می تواند بشکند. فردای آن روز جنگجو با پرسش از روستائیان دریافت که شچی پئی تارو یکی از سگ های روستا است و از صاحب سگ خواست چند روزی سگ را به او امانت دهد. روز موعود قربانی دادن دختر به گربه ها فرا رسید و جنگجو به جای دختر سچی پئی تارو را در قفسی که هر سال دختر را در آن می نهادند قرار داد و با خود به جنگل برد و در گوشه ای پنهان شد. چند لحظه بعد گربه های غول پیکر فرا رسیدند و پیرامون قفس به رقصیدن پرداختند و سر کرده غول پیکر گربه ها در قفس را گشود. سچی پئی تارو از قفس بیرون پرید و گلوی غول پیکر گربه را به دندان گرفت. جنگجو از نهانگاه بیرون پرید و سر گربه را به ضربه شمشیر به سوئی افکند و بقیه گربه ها هیاهوکنان گریختند و از آن پس کسی گربه ها را در آن حوالی ندید. [نیزنک گربه خون آشام، داستان های ژاپنی برگردان اردشیر نیکپور، بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 163].

گورکن و توله روباه

در بسیاری از افسانه های حیوانات حضور انسان رویدادی فرعی است. می گویند گورکنی و روباهی ماده و توله اش در جوار یکدیگر زندگی می کردند. گورکن و روباه گرسنه بیمناک از شکار شدن به وسیله انسان تدبیری اندیشیدند. قرار بر این شد که روباه به هیأت انسانی درآید و گورکن را به هیأت گورکنی مرده به انسانی بفروشد و با پول آن غذایی تدارک ببیند و با گریختن گورکن از چنگال خریدار هر دو به جنگل باز گردند.
گورکن و روباه به راه افتادند و روباه به هیأت انسانی درآمد. در راه گورکن، که همانند گورکن کوهستان کاچی کاچی می توانست به هیأت های مختلف درآید، پیشنهاد کرد خود به هیأت انسان درآید و روباه را بفروشد و روباه پذیرفت. به بازرگانی رسیدند و گورکن روباه مرده ای را به بازرگان فروخت و به خریدار گفت روباه زنده است و خریدار بی درنگ روباه را کشت. گورکن غذایی فراهم کرد و به جنگل بازگشت و توله روباه را گفت مادرش مرده است و به او اجازه نداده است او را در خوردن غذا سهیم سازد.
توله روباه از ماجرا آگاه و بر آن شد که از گورکن انتقام بگیرد. پس از چند روز توله روباه به گورکن پیشنهاد کرد مسابقه ای ترتیب دهند و با جدا شدن از یکدیگر مهارت خود را در دیگر ریختی و شناسایی دیگری ثابت کنند و کسی که هویت دیگری را تشخیص داد برنده شود. گورکن فریب خورد و این پیشنهاد را پذیرفت و از یکدیگر جدا شدند. روزی توله روباه در گوشه ای کمین کرده و عبور فرمانروایی را که همراه ملازمان از جاده می گذشت تماشا می کرد. هم در آن زمان گورکن جلوی فرمانروا پرید و خطاب به فرمانروا فریاد زد تو نه فرمانروا که توله روباهی و تو را شناختم. جنگجویان ملازم فرمانروا گورکن را کشتند و بدین سان توله روباه انتقام خون مادر خود را از گورکن نابکار گرفت.
اعتقاد به توانایی حیوانات در دیگر ریختی و به هیأت انسان درآمدن در ژاپن چندان است که در بسیاری از افسانه ها انسانی ندانسته یا آگاهانه با حیوان یا پرنده ای که به هیأت انسان درآمده ازدواج می کند: می گویند مردی جوان زخم درنایی مجروح را مرهم نهاد و از او پرستاری کرد تا بهبود یافت و او را پرواز داد. درنا به سپاسگزاری از مرد به هیأت زنی زیبا درآمد و جوان به او دل باخت و زن و شوهری نیکبخت شدند. زن زری های زیبایی می بافت و مرد پارچه ها را می فروخت و هر دو در آرامش به سر می بردند. روزی مرد به اتاق کارگاه بافندگی زن راه یافت و به جای زن درنایی را در برابر کارگاه مشغول بافتن زری دید. درنا پرکشید و رفت و از آن پس مرد نه درنا را دید و نه زن زیبای خویش را. هم از این گونه است داستان اخگر و دختر شاه اژدها که هنگام زایمان زن به هیأت اژدهایی درآمد و شوهر با دیدار او هراسان گریخت و دختر شاه اژدها نیز از آن پس به دریا رفت و بازنگشت؛ [ ----> نینیگی و شاهدخت شکوفه ها] و پسر اخگر و نوه شاه اژدها بعدها پدر نخستین امپراتور ژاپن شد.
در افسانه ای از سده یازدهم سخن از روباهی است که به هیأت درختی درآمد: می گویند اربابی اسب خود را گم کرد و همراه خادم خویش به جستجوی اسب برآمدند. آنان در جستجوی اسب از آبادی دور افتادند و شامگاه در بازگشت با دیدار درخت سروی ژاپنی پنداشتند که راه را گم کرده اند. همه چیز در چمن زاری که درخت رسته بود به چشم ارباب آشنا بود مگر درخت. اربابی تیری در چله کمان نهاد و درخت را به تیر دوخت و همانند افسانه شکارچی و ماه دوم درخت ناپدید شد. فردا صبح وقتی ارباب و خادم بدان مکان بازگشتند در جای درخت جادویی روباهی را که شاخه ای از درخت سرو ژاپنی به دندان داشت مرده یافتند. در این داستان نه از پایان کار اسب خبری است و نه از چرایی دیگر ریختی روباه به هیأت درخت. می گویند روباه برای بازداشتن ارباب از جستجوی اسب به هیأت سرو ژاپنی درآمد.

گورکنی که به هیأت کتری درآمد

در افسانه ای سخن از گورکن و در روایتی دیگر از همین افسانه سخن از روباهی است که به هیأت یک کتری درآمد. می گویند هیزم شکنی گورکنی را از خطر مرگ رهانید و گورکن به پاداش این کار به هیأت کتری درآمد و هیزم شکن کتری را به راهبی فروخت. کتری ماندن در معبد، بر آتش نشستن و شستشوی برای تمیز شدن را خوش نداشت و نزد هیزم شکن بازگشت و رقاص او شد و هیزم شکن با به نمایش نهادن او و سفر رفتن پولی فراهم کرد.
در روایتی دیگر گورکن بعد از کتری شدن از معبد نزد هیزم شکن بازگشت و به هیأت زنی روسپی درآمد که درآمد خود را به هیزم شکن می داد. گورکن بعد از خسته شدن از روسپیگری به هیأت اسبی قوی درآمد و هیزم شکن اسب را به بهایی گزاف فروخت. گورکن در این هیأت بر اثر کارهای طاقت فرسایی که در توان یک گورکن نبود بیمار و سرانجام مرد.
در روایت دیگر این افسانه از دیگر ریختی گورکن به هیأت روسپی و اسب خبری نیست. گورکن پس از بازگشت از معبد به خواست هیزم شکن دیگر بار به هیأت کتری درآمد و هیزم شکن با بازگردانیدن آن به راهب از او خواست او را بر آتش نگذارد و شستشو ندهد؛ راهب چنان کرد و گورکن کتری شده در معبد ماند.
در این افسانه ها بدان سان که در افسانه گورکن کوهستان کاچی کاچی و گورکن و توله روباه دیدیم حیوانات نه انسان که همدیگر را نیز فریب می دهند. افسانه بعدی به خدایان یا خدایی فرودست مربوط می شود.

بی استخوان شدن عروس دریا

می گویند شاه اژدها یا که عروس شاه اژدها خوردن جگر میمون را بسیار دوست می داشت. به روایتی کاهن شاه اژدها به عروس شاه اژدها توصیه کرد برای رهایی از بیماری و شفا یافتن میمونی را بیابد و جگر او را بخورد. نیز شاید عروس شاه اژدها باردار و ویار خوردن جگر میمون داشت. هر چه بود شاه اژدها عروس دریا را مأمور ساخت به ساحل برود و میمونی را به دریا بکشاند. داستان به زمانی باز می گردد که عروس دریا نه به هیأت امروزه که توده لرزانی است که ماهی زیبایی بود که چون دیگر ماهیان غضروف،‌ باله و دم داشت.
عروس دریا به ساحل رفت و میمونی را یافت و از او دعوت کرد برای دیدار عجایب دریا و قلمرو زیر آب ها به دریا و کاخ شاه اژدها برود و میمون که از گذشته مشتاق چنین سفری بود دعوت عروس دریا را پذیرفت و به راه افتاد. اما عروس دریای نازنین ماهی راستگو و ساده دلی بیش نبود و دروغ گفتن نمی دانست؛ هم به این دلیل عروس دریا میمون را از نیت اژدها آگاه کرد. میمون عروس دریا را گفت از‌ آن جا که جگر او بسیار سنگین است روزها آن را بالای درختی که شب ها آن جا می خوابد می گذارد ناچار است بازگردد و جگر خود را با خود به قلمرو دریا بیاورد. عروس دریا میمون را به ساحل بازگردانید و میمون به درختی اشاره کرد و گفت جگر خود را بالای آن درخت نهاده بود اما از آن خبری نیست و باید دنبال آن بگردد و آن را پیدا کند. با این تدبیر میمون دورتر رفت و از چنگ عروس دریا گریخت. عروس دریا به قلمرو شاه اژدها بازگشت و ماجرا را برای شاه اژدها تعریف کرد. شاه اژدها عروس دریا را به شلاق بست و چندان ماهی بینوا را زد که استخوان های او خرد و زایل و به هیأت لرزانک کنونی دریا که هنوز هم عروس دریا نام دارد درآمد. این که اشتهای شاه اژدها به جگر میمون زایل شد یا که عروس او از بیماری شفا یافت چیزی نمی دانیم و این داستان در مورد اختاپوس نیز گفته شده است.

دشمنی خرچنگ و میمون

در این افسانه میمون را نام نیکی نیست و روایت های بسیاری از این افسانه وجود دارد: می گویند میمونی خرچنگی را فریفت و نان برنجی را که خرچنگ مشغول خوردن آن بود با هسته یک خرمالو عوض کرد. خرچنگ دانه را در زمین کاشت و بی درنگ درخت خرمالویی پدید آمد که خرمالوهای آن نیمی رسیده و نیمه دیگر کال بود. از آن جا که خرچنگ را یارای بالا رفتن از درخت نیست از میمون خواست خرمالوهای رسیده را برای او دستچین کند. میمون بالای درخت رفت و خرمالوهای رسیده را خورد و خرمالوهای کال را بر سر خرچنگ کوبید و خرچنگ میمون را دشنامی تند داد. میمون خشمگین در مدخل لانه خرچنگ معده را از خورده خالی کرد و خرچنگ خشمگین کفل میمون را با چنگگ های خود گرفت و چندان رها نکرد که تکه ای از گوشت و پوست و موی میمون در چنگگ او باقی ماند. این روایت بیانی است از چرایی مودار بودن چنگگ برخی از انواع خرچنگ.
در روایتی دیگر داستان جز در قسمت آخر آن شبیه روایت اولی است. خرچنگ که از دیدن میمون در مدخل لانه اش سخت خشمگین است بر آن می شود که به نیروی تدبیر از میمون انتقام بگیرد. خرچنگ میمون را به خانه خود دعوت کرد و میمون به خانه خرچنگ رفت. خرچنگ تخمی را برای پختن بر آتش نهاد و چندان آتش را تند کرد که تخم ترکید و سر و روی میمون به سختی سوخت. زنبوری که به یاری خرچنگ آمده بود سر در جان میمون نهاد و حالا نیش بزن کی نیش بزن. میمون از سوزش و درد پا به گریز نهاد و در حال فرار پا بر جلبک هایی نهاد که خرچنگ چون دامی آن را بر سطح گودالی بزرگ از آب افکنده بود و میمون با افتادن در دام دسته هاونی نیز بر ملاج او فرود آمد و سرش شکست. در روایتی دیگر میمون شاه برای پایان دادن به خصومت دیرین و گشودن باب دوستی به خانه خرچنگ رفت و سپاهی از خرچنگ ها بر او تاختند و چندان او را نیشگان گرفتند که میمون شاه به حال مرگ افتاد و خصومت دیرین ادامه یافت.
در قانون طبیعت و زیستن حیوانات مهربانی و گذشت را راهی نیست و انتقام و نیرنگ موجود در افسانه های حیوانات از چنین خاستگاهی برمی خیزد. رابطه انسان و حیوانات در این افسانه ها کمابیش همانند رابطه خدایان و انسان و بهترین نمونه این گونه از پیوند در داستان های سگ و ارباب ژاپنی دیده می شود. خاستگاه عشق و ازدواج انسان و حیوانات شاید در دلبستگی انسان به حیوانات، به ویژه در دوره خردسالی، و در دوستی با حیوانات دست آموز نهفته است.
در آئین بودا حق شناسی یکی از فضایل بزرگ است و هم بدین دلیل پیوند انسان با حیوانات و موجوداتی که از یاری آنان بهره می جوید عجیب نیست. شاخ و برگ یافتن داستان های کهن انسان و حیوانات از چنین خاستگاه هایی ریشه می گیرد و حق شناسی و وفاداری یکی از علل اصلی پرداخت داستان های حیوانات است.

پی نوشت ها :

1. Dankuro
2. Richard M.Dorson
3. Folk Legends of Japan
4. Robert J. Adams
5. Keigo seki.s Folktales of Japan
6. Schippeitaro

منبع مقاله: پیگوت، ژولیت؛ (1373) شناخت اساطیر ژاپن، ترجمه باجلان فرخّی، تهران: اساطیر، چاپ دوم